من نجابتم رو نمیفروشم

دلنوشته ها
من نجابتم رو نمیفروشم
ن : mohsen vafaee ت : شنبه 26 شهريور 1390 ز : 23:0 | +

ریحانه برای آخرین بار خودشو توی آینه ورانداز کرد ... لبهاش اناری شده بود و آرایش تندی که صورتشو پوشونده بود ، زیباییش رو افسانه ای کرده بود ، خودش میدونست بدون آرایش هم کلی خاطر خواه داره ، اما پریسا مجبورش کرده بود که با این مدل آرایش فقط میتونه به اون مهمونی بیاد .

ریحانه دودل بود ، میدونست کارش اشتباهه ، میدونست داره گناه خیلی خیلی بزرگی رو مرتکب میشه ، اما وقتی به مادر مریضش ، به وضع اسفناکه زندگیش و به آرزوهاش ، آرزوهایی که هیچ وقت برآورده نشده بودن فکر میکرد در انجام کارش مصمم تر میشد .

ریحانه به اتاق مادرش رفت و کنار بستر اون نشست . مادر خواب بود و حضور ریحانه رو در کنارش احساس نمیکرد ، ریحانه میدونست که مادرش احتیاج به عمل داره ، میدونست اگه عمل نشه میمیره و میدونست اگه بمیره دیگه هیچکی رو تو این دنیا نخواهد داشت .

ریحانه به یاد یک هفته پیش افتاد توی راه دبیرستان به خونه و همکلامیش با پریسا . پریسا تنها دوست ریحانه بود که از تمام جیک و پیک زندگیهه ریحانه با خبر بود ، اون با روحیه ریحانه آشنا بود ، اون میدونست مادر ریحانه در چه حالیه ، اون میدونست ریحانه چقدر دوست داره یک کامپیوتر داشته باشه ، اون میدونست ریحانه چقدر دوست داره مثه دخترهای دیگه موبایل داشته باشه ، مثه دخترهای دیگه هز رور یه مدل لباس بپوشه و هر روز یک رایحه ادکلن به خودش بزنه ، اون میدونست ریحانه هم آدمه و مثل همه آدمها دوست داره بهترین غذاها رو بخوره ، بهترین لباسها رو بپوشه و تو بهترین جاها زندگی بکنه و در آخر با یک پسر خوش تیپ و پولدار ازدواج بکنه  .

پریسا هم وضعش با ریحانه فرقی نداشت ، اون هم در خانواده ای فقیر و تنگدست به دنیا اومده بود ، اما پریسا یاد گرفته بود که چگونه با ناملایمات زندگی رفتار کنه ، پریسا با حراج گذاشتن گوهر وجودیش توانسته بود به قسمتی از آزروهایی که در سر داشته بود برسد و حالا او میخواست به ریحانه هم از راه خودش کمک کنه .

ریحانه : ببین من با تو فرق دارم ، من یک اعتقاداتی دارم که نمیتونم روی اونا پا بذارم ، من نمیتونم مثل تو باشم میفهمی ؟

پریسا : من نمیفهمم تو چرا این حرفا رو میزنی ؟ مگه مادرت مریض نیست ، مگه به پول احتیاج نداری ، مگه نمیخوای مثه آدم زندگی کنی ، نکنه دوست داری تا آخر عمر مثه سگ توی اون سگ دونی زندگی کنی .. ها؟

ریحانه : منم زندگیه خوبو دوست دارم ، اما به چه قیمتی ؟ به قیمته از دست دادن شرف و عفت و نجابتم 

پریسا : آره به همین قیمتها ، چون اینا هیچ ارزشی نداره .. میفهمی هیچ ارزشی .

ریحانه : برای تو ارزشی نداره ، اما برای من خیلی مهمه . من حاضرم بمیرم ولی نذارم حتی دسته یک نامحرم بهم بخوره چه برسه که بخوام .....

پریسا : منم یه زمانی مثل تو فکر میکردم ، اما حالا میفهمم  چقدر خر بودم که زودتر وارد این کار نشدم ، ریحانه من هر چی  آلان دارم به خاطر زیرپا گذاشتنه عفتمه ، ریحانه باور کن خیلی راحته .. زیر پا گذاشتن عفت و نجابت خیلی راحته .

ریحانه نگاهی به چشمان پریسا میکنه که در حوضی از اشک گرفتار شده اند . ریحانه میدونه حرفهای  پریسا دروغه ، ریحانه میدونه حفظ عفت و نجابت برای یک دختر چقدر مهمه و زیر پا گذاشتنش چقدر سخت و عذاب آور  . ریحانه میدونه پریسا این حرفها رو برای نرم کردنش میزنه .

ریحانه با مهربونی به پریسا گفت : آخه چرا دروغ میگی ، تو خودت میدونی این کار چقدر سخته ، فکر میکنی من نمیدونم تو هر شب به این خاطر گریه میکنی .

پریشا : آره سخت بود ، آره من هر شب گریه میکنم ، چون خیلی چیزا رو از دست دادم ، چون خودمو  مفت فروختم ، اما به جاش خیلی چیزا به دست اوردم . ( پریسا موبایلشو از تو کیفش در میاره و جلوی صورت ریحانه میگیره و ادامه میده ) : همینو نگاه کن ، من کی میتونستم موبایل داشته باشم ، کی میتونستم از این لباسای خوب بپوشم ، کی میتونستم بهترین لوازم آرایشی رو داشته باشم ، اگه میخواست به امید اون بابای مفنگی باشم هیچوقت به این چیزا نمیرسیدم ، ریحانه من با خودفروشی به خیلی چیزا رسیدم ، ریحانه تو هم میتونی ، باور کن زنده نگهداشتنه مادرت و رسیدن به آرزوهات واجب تر از حفظ نجابتته ، ما دخترای فقیر و بیچاره فقط با خودفروشی میتونیم به آرزوهامون برسیم ، وگرنه تا آخر عمر باید تو بدبختی و فلاکت زندگی کنیم . ریحانه بدن ما اندام ما دستهای ما میتونن برامون پول در بیارن ، واقعا دیوانگیه که از اینا برای پول در آوردن استفاده نکنیم .

ریحانه با عصبانیت سر پریسا داد کشید : برای من زندگی کردن در اوج فلاکت بهتر از اینه که هر شب همبستر یک نامرد بشم ، میفهمی پریسا ، من نمیخوام از فروش نجابتم پول در بیارم .

سکوتی دردآور بین ریحانه و پریسا حاکم میشه و تا انتهای مسیر با اونا میونه ، ریحانه از پریسا خداحافظی میکنه و وارد خونه میشه و یکراست به اتاقه مادرش میره ، سلام میکنه و کنار بستر مادرش مینشینه ، اما مادرش جوابی به او نمیده ، ریحانه با فکر اینکه مادرش خوابه از اتاق بیرون میاد و به انجام کارهای روزانه اش میپردازه ، تا چند ساعت ریحانه سرخودشو گرم میکنه ، خونه کوچیکشونو جم و جور میکنه ، یک شام مختصر درست میکنه و تکالیف دبیرستانشو انجام میده ، اما مادرش از خواب بیدار نمیشه حتی برای شام ، ریحانه نگران وارد اتاق مادرش میشه و اونو صدا میزنه ، اما مادرش هیچ جوابی نمیده ، ریحانه پریشون و سردرگم از خونه بیرون میزنه و از همسایه ها کمک میخواد ، دو سه تا از زنای همسایه سریع خودشونو به خونه ریحانه میروسنن و مادر ریحانه رو به ماشین قراضه یکی از همسایه ها انتقال میدن و بعد به سمت بیمارستان حرکت میکنن .

در بیمارستان مشخص میشه که مادر ریحانه سکته قلبی کرده است و احتیاج به عمل پیوند قلب داره ، وقتی همسایه ها از نرخ این عمل آگاه میشن ، یکی یکی دور ریحانه رو خالی میکنن و اونو با مادری که قلبش احتیاج به عمل داره تنها میذارن .

مادر ریحانه دو روز در بیمارستان بستری بود ، اما وقتی مسولان بیمارستان دیدن ریحانه هیچ پولی برای عمل یا حتی نگهداشتن مادرش در بیمارستان نداره ، اونو از بیمارستان بیرون کردن و به ریحانه گفتن تا پول نیاری نه مادرتو عمل میکنیم و نه اونو بستری میکنیم ، ریحانه هم بالاجبار مادرشو به خونه آورد .

بعد از این حادثه ریحانه بیشتر روی حرفهای پریسا فکر کرد ، ریحانه به این نتیجه رسید که پریسا راست میگه ، حفظ نجابت برای مواقعی خوبه که همه چیز بر وفق مرادت باشه ، حفظ نجابت برای کساییه خوبه که زندگی باهاشون راه میاد .

ریحانه میدونست اون بیرون دستهایی براش درازن و حاضرن کلی پول بهش بدن تا برای چند ساعت با اونا همبستر بشه ، ریحانه تصمیم خودشو گرفت ، ریحانه بالاخره سره تسلیم جلوی روزگار بی رحم در آورد و به پریسا گفت حاضره  باهاش همکاری کنه .

پریسا با خوشحالی صورت ریحانه رو بوسید و گفت : آفرین ، حالا شدی یک دختر عاقل و واقع بین ، ریحانه با زندگیه جدیدت سلام کن ، ریحانه خوشبختی در انتظارته .

ریحانه با ناراحتی گفت : اما خوشبختی این نیست ، خوشبختی یعنی زندگی در کنار یک مرد که لایق عشقت باشه و تا آخر پات بمونه ، من با این کارم دیگه هیچ وقت نمیتونم به این خوشبختی برسم .

پریسا : برای چی نتونی ، تو یک مدت به این کار ادامه میدی و کلی پول برای خودت جمع میکنی و بهترین جهیزیه رو برای خودت فراهم میکنی و بعد با یک عمل جراحی ، نجابتتو بر میگردونیش سرجاش ، اونوقت ببین چه پسرهایی میان خواستگاریت .

ریحانه : یعنی به همین راحتی ؟

پریسا : آره ... حتی راحت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی .

ریحانه : اما این اسمش خیانته ، خیانت به خودم و به همسر آینده ام .

پریسا : اه ، باز که شروع کردی ، به نظر من خیانت لازمه زندگیه ، اگه خیانت نکنی بهت خیانت میکنن ، اگه سر کسی کلاه نذاری سرت کلاه میذارن ، اگه حق کسی رو نخوری حقتو میخورن ، آره دختر جون ما توی این دوره و زمونه و میون این آدما زندگی میکنیم .

ریحانه : حالا تو میگی من چی کار کنم ، یعنی چه جوری برای خودم مشتری پیدا کنم برم کنار خیابون واستم و سوار اولین ماشینی که جلوی پام ترمز زد بشم .

پریسا میزنه زیر خنده : نه خره ، این کار که ماله  دختر لاشیاست ، نه با کلاسهایی مثل ما ، دیوونه تو فکر میکنی من میذارم هر آشغالی ازت سواستفاده کنه .

ریحانه : پس تو چی کار میکنی ؟

پریسا : من سفارشی کار میکنم ، مشتریهامم همه باکلاسو مایه دارن . دختر تو میدونی من برای هر مجلسی که میرم چقدر میگیرم .... ۲۰۰ هزار تومن .

ریحانه : چه مجلسی ؟

پریسا : مجلسهای مختلط ، مثل س  ک  س  پارتی ها . اونا به من زنگ میزنن و بهم آدرسو میدن ، بعدش من میرم و اونا کارشونو باهام انجام میدنو آخرش پولمو میذارن کف دستم و خلاص .

ریحانه : حالا من باید چی کار کنم ؟

پریسا : تو کاری نمیخواد بکنی ، من خودم برات مشتری پیدا میکنم ، اصلا من هرجا رفتم ، تو هم با من بیا ، اتفاقا آخر همین هفته یکی از همون مجالسی که بهت گفتم دعوتم ، اگه تو هم بیای اونا خوشحال میشن ، اونجا همه پسراش با کلاسن و خرپول ، مطمئنم اگه تو رو ببینن حاضرن تا ۲۵۰ هزار تومن برای دست اولت بهت بدن .

ریحانه کمی فکر کرد ، میدونست آینده اش به تصمیمی که میخواد بگیره بستگی داره ، مرگ مادر و زندگی در فلاکت ، اما با حفظ نجابت یا حفظ مادر و زندگی با پول و تفریح فراوون اما با بی شرفی و روسپی گری .

- - - - - - -

ریحانه بالاخره تصمیم خودشو گرفت ، اون به پریسا گفت حاضره به پارتیه آخر هفته بیاد .

ریحانه : حالا من باید چی کار کنم ؟

پریسا : تو نیمخواد کاری بکنی . من خودم برات یه دست لباس خوشگل میارم با کلی لوازم آرایشی ، تو فقط باید خودتو خوب خوب بسازی ، یعنی میخوام پسر کش پسر کش بشی ، میخوام وقتی وارد مجلس شدی ، کف همه رو ببری و دو سه نفر رو روی زمین ولو کنی

ریحانه خنده ای کرد و گفت : خب باید چی کار کنم ؟

پریسا : تو خودت که خوشگلی ، یه کم آرایشم که بکنی دیگه ببین چی میشی ، البته هر چی آرایشت بیشتر باشه بهتره ، لباسی که برات میارم قرمزه ، سعی کن آرایشت با رنگ لباست جور باشه ، Ok .

ریحانه : Ok .

آخر هفته فرا رسید و ریحانه خودشو برای اون پارتیه کذایی آماده کرد ، لباسی که پریسا براش آورده رو پوشید و خودشو هفت قلم آرایش کرد و مانتوی چسب و کوتاهی که از قبل آماده کرده بود ، به تن کرد .

ریحانه از اتاق مادرش خارج شد و از خونه بیرون زد و به طرف محل قرارش با پریسا رفت . ریحانه خیلی سریع خودشو از خونه دور کرد ، چون میترسید توسط همسایه ها شناخته بشه ، میترسید آبروی چندین سالش پیش همسایه ها بره ، ریحانه میدونست توی منطقه ای که زندگی میکنه جایی برای دخترهایی با چنین وضعیتهایی نیست .

ریحانه نگاههای سنگین مردم رو احساس میکرد ، نگاههای سرزنش بار پیرزنهایی که از کنارش رد میشدن و زنهای جوانی که دست در دست همسرانشون از کنارش عبور میکردن رو به راحتی احساس میکرد ، اونا با نگاهشون ریحانه رو سرزنش میکردن که چرا با این وضعیت  بیرون اومدی ، آیا به دنبال مشتری برای نجابتت میگردی ، برای نجابتی که حفظش از هر چیزی برای یک زن مهمتره حتی از حفظ جان .

ریحانه سعی می کرد به نگاههای سرزنش بار زنان و متلکهای جوانان بیکاری که گاهی سد راهش میشدن و براش مزاحمت ایجاد میکردند توجهی نکنه و خودشو هر چی سریعتر به پریسا برسونه ، ریحانه قدمهاشو بلندتر و سریعتر کرد و بالاخره خودشو به پریسا رسوند . پریسا نگاه تحسین آمزی به سرتا پای ریحانه انداخت و سوتی کشید و گفت : دختر چی شدی ، پسر کشه پسر کش ، جونه من بگو چندتا پسر رو سر راهت با این نگاه جادوییت کشتی ؟

ریحانه خنده زورکی ای تحویل پریسا داد و گفت : به جای این حرفا بهتره زودتر راه بیفتیم .

پریسا : کجا ؟ بابا چه عجله ای داره ، مثل اینکه برای رسیدن به اون پولا خیلی مشتاقی .

ریحانه جوابی به پریسا نداد .. پریسا فهمید که ریحانه از شوخیش خوشش نیومده ، برای همین گفت : حالا نمیخواد ناراحت بشی ، الان بابک با ماشین آخرین مدلش میاد دنبالمون .

ریحانه : بابک  ؟

پریسا : آره بابک ، اون صاب مجلسه ، پسر خوش تیپ و مایه داریه ، امشب سعی کن بیشتر کنار اون باشی و حال اساسی رو به اون بدی ، چون اون پولا رو حساب میکنه

پریسا و ریحانه کمی منتظر ایستادن تا اینکه بالاخره بابک با ماشین پاژیروی خودش از راه رسید و جلوی پای ریحانه و پریسا ترمز زد . پریسا در جلو رو باز کرد و کنار بابک نشست ، ریحانه هم با خجالت در عقب رو باز کرد و روی صندلیه عقب نشست . بابک از توی آینه نگاهی به ریحانه انداخت و سوتی کشید و گفت : واو ، پریسا چه جیگری رو با خودت آوردی ، ناقلا چرا زودتر رفیقتو رو  نکردی ، مطمئنم بچه ها از دیدن این خانم خانما خیلی خوشحال میشن .

ریحانه اصلا از طرز نگاه و جمله های بابک خوشش نیومد ، به نظر ریحانه بابک یک گرگ خوش لباس و خوش پوش و معطر بود که دخترها رو فقط به خاطر جاذبه های جنسیشون میخواد و بس ، کسی که با پولش نجابت دحترهارو ازشون میخره و اونا رو در منجلاب فساد غرق میکنه .

ماشین بابک وارد یکی از خیابانهای بالای شهر شد و جلوی خونه ای زیبا و ویلایی متوقف شد . بابک با کنترل در خونه رو باز کرد و وارد شد و مشاینشو بغل استخر بزرگ خونه پارک کرد ، بابک وپریسا از ماشین پیاده شدن ، ریحانه دودل بود ، از پیاده شدن میترسید ، از بابک و پسرهایی که توی پارتی بودن وحشت داشت . پریسا جلو امد و در رو برای ریحانه باز کرد .

پریسا : پس چرا پیاده نمیشی ؟ همه منتظر ما هستن .

ریحانه : نمیدونم ... پریسا من میترسم ، پریسا من میخوام برگردم خونه ، پریسا من دوست ندارم پیاده بشم ، تروخدا به بابک بگو منو برگردونه .

پریسا لبشو گاز گرفت و گفت : مگه میشه برگردی ، دیگه این حرفو نزنی ها ، الان مثل یک دختر خوب از ماشین پیاده میشی و با من و بابک وارد مجلس میشی ، فهمیدی

ریحانه : اما من ...

پریسا به میان حرف ریحانه اومد و گفت : اما دیگه نداره ، تو قبول کردی با من بیای ، حالا هم باید تا آخرش باشی .

ریحانه برخلاف میل باطنیش از ماشین پیاده شد و همراه پریسا و بابک وارد ساختمون شد . پریسا دست ریحانه رو گرفت و اونو به اتاق کنار راهرو برد و ازش خواست روسری و مانتوشو در بیاره . ریحانه باز هم مخالفت کرد ، اما وقتی عصبانیت پریسا رو دید روسری و مانتوشو در آورد و با اندام کشیده و خوشتراش و موهای بلند خرماییش دست در دست پریسا وارد محل اصلیه پارتی شد ، وقتی آن دو وارد شدن ، همه سرها به طرفشون چرخید ، هیچکدوم از پسرها فکر نمیکردن که دختری به این خوشگلی هم مهمون مجلس باشه . پسرها دوره پریسا و ریحانه رو گرفتن ، پریسا میدونست که ریحانه گل سرسبد مجلسه و همه پسرها به خاطر اون دوره اش کردن .

ریحانه سرشو پایین انداخته بود و جرات نگاه کردن به صورت پسرها رو نداشت ، بدنش عرق کرده بود ، دستو پاهاش میلرزید و بغض در گلوش گیر کرده بود . در همین هنگام بابک جلو اومد و کنار ریحانه ایستادو گفت : ریحانه جون فقط ماله خودمه ، بقیه لطفا فکرهای بد نکنید که نمیزارم حتی دستتون بهش بخوره ، شما برید با پریسا و ملیکا و بقیه صفا کنید .

بابک دست ریحانه رو توی دست گرفت ، دل ریحانه هری ریخت پایین ، تا حالا نشده بود یک نامحرم حتی قسمتی از موهای ریحانه رو دیده باشه ، اما حالا دستهای ظریفش در دستهای آلوده بابک قرار گرفته بود ، بابک دست دیگشو روی پشت ریحانه گذاشت و ازش خواست همراهش بیاید .

بابک راه افتاد و ریحانه رو مثل بره ای که به سمت کشتارگاه کشیده میشه ، دنبال خودش کشید . اونا از پله ها بالا رفتن ، بابک ریحانه رو به سمت اتاق خواب راهنمایی کرد ، ریحانه و بابک با هم وارد شدن ،بابک روی تخت بزرگ و شیک اتاق خواب نشست و از ریحانه خواست کنارش بشیند ، ریحانه با خجالت کنار بابک نشست ، بابک دستشو روی پای ریحانه گذاشت ، دیگه چیزی نمونده بود ریحانه زیر گریه بزنه ، رعشه به کل جونش افتاده بود و رنگ رخسارش سفید سفید شده بود ، بابک که این حال ریحانه رو دید ، خنده تمسخرآمیزی زد و گفت : چیه .. ترسیدی ؟

ریحانه سرشو به نشونه بله تکون داد ، بابک خندید و گفت : دفعه اولته ؟

ریحانه با صدایی بریده بریده گفت : آره دفعه اولمه . اما ترسیدم ... خیلی ترسیدم

بابک : یعنی از من ترسیدی ؟

ریحانه : نه .. از کاری که میخوام بکنم ، از گناه بزرگی که میخوام مرتکب بشم .

بابک قهقهه ای سر داد و گفت : گناه ؟ کدوم گناه ... اصلا گناه چی هست .. دختر جون این حرفارو بذار کنار ،  سریع خودتو آماده کن که دارم میمیرم .

ریحانه با ترس گفت : یعنی باید چی کار کنم ؟

بابک صورتشو نزدیک لبهای ریحانه برد و خواست لبهای ظریف ریحانه رو ببوسه که ریحانه سریع خودشو عقب کشید ، بابک عصبانی شد و گفت : چرا در میری دختره احمق ، فقط میخواستم ببوسمت . حالا سریع لباساتو در آر که کار دارم ، وگرنه خودم میام به زور در میارم .

بابک خنده هیستریک و ترسناکی سر داد و ادامه داد : میخوام هر چه زودتر ببینم زیر اون لباسا چه خبره و چی برام داری

از شنیدن حرفهای بابک ترسی وحشتناک بر کل بدن ریحانه حاکم شد ، بابک که دید ریحانه خودش دست به کار نمیشه ، به طرف ریحانه رفت . ریحانه حالت تدافعی به خودش گرفته بود ، اون میدونست بابک ازش چی میخواد ، میدونست نجابتش در خطره ، می دونست لبه پرتگاه ایستاده ، لبه پرتگاه گناه و فساد ، لبه پرتگاه نیستی فناشدن . ریحانه تصمیم خودشو گرفت ، اون میخواست به هر نحوی که شده از چنگال بابک فرار کنه و خودشو از اون خونه نجات بده ، برای همین بابکو به طرفی هل داد و با سرعت از اتاق بیرون آمد و از پله ها سرازیر شد و به سمت بیرون رفت ، ریحانه مانتو و روسریشو برداشت و با تمام سرعتی که در پاها داشت به بیرون گریخت . پریسا که این وضعیت رو دید با سرعت خودشو به ریحانه که از خونه بیرون آمده بود رسوند ، ریحانه نفس نفس زنون و در حالی که کل بدنش میلرزید خودشو در بغل پریسا انداخت و بغضش رو رها کرد و با صدای بلند گریه کرد و درمیون گریه هاش گفت : پریسا اونا از من چی میخواستن ، پریسا اونا چی از جونم میخواستن ، بابک میخواست با من چی کار بکنه ... پریسا بابک دستهای منو لمس کرد ، پریسا اون یک گرگ بود ، یک گرگ که میخواست منو نابود کنه ، میخواست با دستهای کثیفش روحمو آلوده کنه . پریسا منو نجات بده ، منو از این جا ببر بیرون ، من نمیخوام دیگه توی این کشتارگاه باشم .

پریسا که از دیدن اشکها و نگاه معصوم ریحانه گریه اش گرفته بود گفت : مگه تو نمیدونستی اینجا چه خبره ، پس چرا قبول کردی ؟

ریحانه : میدونستم ، اما نمیدونستم  گناه اینقدر وحشتناکه ، پریسا من نمیخوام یک روسپی باشم ، نمیخوام از این راه پول در آرم .

پریسا : ولی مادرت چی ، به مادرت فکر کردی ، به آرزوهات فکر کردی ؟

ریحانه : آره فکر کردم . من مطمئنم مادرم راضی نیست به خاطرش این گناه بزرگ رو بکنم ، اگه مادرم خوب شد و ازم پرسید پول عملو از کجا آوردم چی بهش بگم ، بهش بگم با روسپی گری ، میدونی مادرم اگه بفهمه چی میشه ، در جا قلبش سنگکوب میکنه ، پریسا من نمیخوام مادرمو با پولهای حروم عمل کنم ، من نمیخوام پولهای حروم وارد زندگیم بشه ، من نمیخوام با پولهای حروم به آرزوهام برسم ، من نمیخوام یک دختر آلوده باشم ، من میخوام نجابتمو برای همسرم نگه دارم ، من نمیخوان اونو مفت به حرومزاده ها بفروشم . پریسا منو از اینجا نجات بده ، پریسا خدا نمیخواد من به گناه آلوده بشم ، پریسا منو از اینجا ببر بیرون .

پریسا که دید دیگه نمیتونه ریحانه رو راضی کنه ، به طرف بابک و بقیه پسرها که تا دم در اومده بودند برگشت و چیزهایی به اونا گفت . بابک و بقیه به داخل برگشتند . پریسا دوباره به کنار ریحانه برگشت ، ریحانه کمی آروم تر شده بود .

پریسا : تو میتونی بری ، دیگه کسی باهات کار نداره .

ریحانه : ممنون پریسا ، نمیدونم چه طوری باید ازت تشکر کنم .

پریسا : تشکر نمیخواد ، من خودم تورو آوردم اینجا ، خودم هم ی=باید نجاتت میدادم .

پریسا با بغض ادامه داد : ریحانه من تو حسودیم میشه ، ریحانه تو دختر خیلی قوی ای هستی ، کاش میتونستم مثل تو باشم ، کاش هیچ وقت توی این راه نمیومدم . ریحانه برو و پشت سرتم نگاه نکن ، ریحانه خوش به حالت .

ریحانه از روی زمین برخواست و پریسا توی آغوش گرفت و بعد ازش خداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد . ریحانه از این که به گناه آلوده نشده بود احساس سرور و غرور میکرد ، ریحانه خدا رو به خاطر این که قدرت مقابله با گناه رو بهش عطا کرده بود ، شاکر بود .

ریحانه به خونه رسید ، در رو باز کرد و وارد شد ، مانتو و روسریشو در آورد و آبی به دست و صورتش زد و آرایشهای صورتشو پاک کرد و بعد به اتاق مادرش رفت . وقتی چشم ریحانه به مادرش افتاد یه حس بد بهش دست داد ، حسی غریب و درد آور ، توی خونه همه چیز سره جای خودش بود جز یک چیز ، و اون روح مادرش بود که به آسمانها پرواز کرده بود ، مادر ریحانه مرده بود و اونو توی دنیا تنها گذاشته بود




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by eshgh-nefrat
This Template By Theme-Designer.Com